printlogo


چرخی در زندگی نوه جهان پهلوان تختی و دغدغه‌هایش
غلامرضای كوچك

سهیل حاجی‌میرخمسه/ 13 سال قبل وقتی فرزند بابك تختی به دنیا آمد، به احترام جهان پهلوان، نام نوه او هم غلامرضا گذاشته شد. غلامرضا تختی اما همانی نشد كه برخی‌ها انتظار داشتند. شاید همان‌طور كه انتظار می‌رفت بابك، فرزند تختی بزرگ، كشتی‌گیر شود و راه پدر را ادامه دهد، انتظار هم می‌رفت نوه تختی بزرگ راه پدربزرگ را برود. اما همان‌طور كه بابك به طرف كشتی نرفت، غلامرضا هم از كشتی فاصله گرفت. این احتمالا یكی از بهترین تصمیم‌هایی بوده كه بابك تختی در طول دوران زندگی خود و فرزندش گرفته. آن‌ها به علاقه خود پشت نكردند. بابك نویسندگی را در پیش گرفت و غلامرضا، وبلاگ‌نویسی، فوتبال، كاراته، پینگ‌پنگ و تحصیل را انتخاب كرده است. بابك تختی نشر قصه را اداره می‌کرد. از او داستان‌های کوتاه زیادی چاپ شده است. كتابی هم به نام «محبوب‌ترین ورزشکار تاریخ ایران» در وصف پدر خود غلامرضا تختی نوشته است. او تنها فرزند غلامرضا تختی و شهلا توکلی است که ۳۰ بهمن ۱۳۴۵ با هم ازدواج کرده بودند. بابك با منیرو روانی‌پور كه یكی از نویسندگان ایرانی است ازدواج كرده و حاصل ازدواج آن‌ها، غلامرضایی دیگر است؛ غلامرضا تختی كوچك. گرچه غلامرضای كوچك ظاهرا شباهتی با غلامرضای بزرگ ندارد، اما او همیشه به این‌كه نوه یك پهلوان است افتخار كرده. وبلاگ نویسی غلامرضای كوچك چیزی ندارد كه برای دوستانش تعریف نكند. او در وبلاگ خود اكثر اتفاق‌های مهم زندگی‌اش را برای دوستانش می‌نویسد و با آن‌ها ارتباط برقرار می‌كند. در وبلاگش مطابق با همان 13 سالی كه زندگی كرده می‌نویسد، شاید هم بیشتر. قلمش نه خشك است، نه طنز و نه فریبنده. فرزند پدر و مادری نویسنده است و برای همین می‌تواند خوب بنویسد. معمولی می‌نویسد؛ انگار دارد با مخاطب حرف می‌زند؛ «من غلامرضا هستم و کلاس دوم راهنمایی هستم و می‌خواهم با همه دوست باشم.» نوه جهان پهلوان این جمله را در وبلاگش، پایین عكسی كه از خود گذاشته، نوشته. وبلاگ نویسی را از زمانی شروع كرد كه می‌خواستند برای تحصیل از ایران به آمریكا بروند؛ «من از تمام دوستانم خداحافظی می‌کنم. دلم می‌خواهد آن‌ها هم روزی مثل من سفر کنند. امیدوارم هر بدی از من دیده‌اند مرا ببخشند. من شما را هیچ وقت از یاد نمی‌برم و دوستتان دارم. امیدوارم شما هم مرا دوست داشته باشید.» چند روز بعد از آن خداحافظی، زمانی كه خانواده جهان پهلوان به بوستون آمریكا رسیده و آنجا مستقر شده بودند، غلامرضای كوچك پیغامی روی وبلاگ خود گذاشت كه نشان می‌داد هنوز به پدربزرگش افتخار می‌كند: «ما پارسال هفدهم دی ماه در خانه مادر بزرگم بودیم. برف می‌آمد. برف روی زمین نشسته بود. می‌خواستم برف بازی کنم. ولی مامانم گفت كه سرما می‌خوری. پایین نرو. شب که پدرم از ابن بابویه آمد فیلم سالگرد را کانال‌های مختلف تلویزیون پخش می‌کرد و ما هم دیديم. آن روز همیشه به یادم می‌ماند. چون امسال ایران نیستم. شبی که به بوستون رسیدیم در فرودگاه پلیسی که مهر ورود را می‌زد به مامانم گفت نویسنده مشهوری هستی ولی به پدرم گفت كه your father was the best wrestler in the world. یعنی پدر تو بزرگ‌ترین کشتی‌گیر جهان بوده. آن‌وقت من فهمیدم که در هرگوشه دنیا که کارکنی و آدم خوبی باشی فایده دارد.» فوتبالیست، تنیسور، بسكتبالیست و ... غلامرضا در وبلاگ خود به جز سالگرد پدربزرگش، چیزی خارج از اتفاق‌های روزمره را نمی‌نویسد: «امروز در مدرسه سه بلا سرم آمد. اول این بود که یکی از بچه‌ها با توپ از قصد کوبید به پايم و من هم با لگد محکم بهش زدم. این پسر ریمن نام دارد بچه شر کلاس ماست. وقتی من زدمش دیگه هیچی نگفت راهش و کشید و رفت. فکر می‌کنم حسابی جا خورد چون هیچ‌کس تا به حال به او حرفی نزده بود چه برسه به این‌که کتکش بزند.» او با نوشتن این جملات نشان داد مثل پدربزرگ خود مقابل ظلم می‌ایستد. البته غلامرضای كوچك از نظر ورزشی تشابهی با غلامرضای بزرگ ندارد؛ «بسکتبال بازی می‌کردیم که از هوا توپ آمد و فکر کرد اگر بخوره تو صورت من از همه بهتره.»، «من کمربند نارنجی‌ام را دو هفته پیش در کاراته گرفتم.نوشته شده در یکشنبه 12 اسفند1386»، «دو هفته است که کلاس فوتبال می‌روم...» و «دو ساعت با بابام تنیس بازی کردم. زمین تنیس نزدیک خانه ماست. بابا همیشه از من می‌برد. وقتی زمین تنیس خالی نیست می‌آییم خانه پینگ‌پنگ بازی می‌کنیم. یک سال پیش میز پینگ‌پنگ خریدیم و گذاشتیم تو گاراژ.» درس خواندن برای تختی بزرگ غلامرضای كوچك خیلی دوست دارد شاگرد اول باشد و به همین دلیل است كه همیشه زیاد درس می‌خواند. البته روی وبلاگش نوشته یك بار كه امتحان ریاضی آنلاین داشته، با كمك پدرش از 10، نمره 6 گرفته. او نمره پایينش را به خاطر راهنمایی‌های پدرش می‌داند چون بعدا دوباره همان امتحان را بدون حضور پدرش داده و 10 گرفته. اما زمستان سال 86 اتفاقی برای او افتاد كه تصمیم گرفت بیش از گذشته درس بخواند؛ «این‌جا که آمدم به مادرم گفتم هیچ‌کس مرا نمی‌شناسد، من چطور بروم مدرسه. تو ایران همه می‌دانستند من کی هستم اما این جا چه کسی می‌فهمد؟ مادرم گفت چه بهتر خودت باید کاری کنی که همه تو را بشناسند. این بود که درس خواندم، خیلی. تو زبان انگلیسی اول شدم بین دانش آموزان آمریکایی توی سه کلاس ریاضی اول شدم و توی چهار کلاس علوم اول شدم و خیلی جایزه گرفتم. تازه به خاطر این‌که به یک بچه چینی کمک کردم کارت مخصوص به من دادند و تازه آن‌وقت بود که فهمیدم من هم کمی خوب هستم. بعد یکی از معلم‌ها به من گفت درباره شب یلدا کار کنم تحقیق کنم، کردم. دیدم چقدر قشنگ است شب یلدا. همان وقت دلم می‌خواست بیایم ایران اما مادرم همین جا شب یلدا گرفت و خلاصه بعد از این تحقیق معلمم جلو همه به من گفت تو با آن قهرمان ایرانی که توی اینترنت اسمش پر است چه نسبتی داری؟ گفتم نوه او هستم. همه برگشتن به من نگاه کردند و از آن روز کارم دو برابر شده یکی برای خودم درس می‌خوانم یکی هم برای این‌که نگویند نوه جهان پهلوان چیزی سرش نمی‌شود.»